یکی از بزرگترین قصهگویان سینما
درباره جلادان نیز می میرند اثر فریتس لانگ
یک نکتهی اساسی در بررسی سینمای کلاسیک نباید فراموش شود. سینمای کلاسیک سینمایی روایی است. داستانگو است و داستان را با تمامی فرازوفرودهایش روایت میکند. به عبارت دیگر سینمای کلاسیک به تماشاگرش ارج مینهد. او را مهم میداند و اصلاً موجودیتش زمانی شکل میگیرد که مخاطب داشته باشد. نکتهی دیگر این است که سینمای کلاسیک از «داستان زندگی» الهام میگیرد و گاهی حتی بهتمامی در «بند» آن میماند. سینمای کلاسیک زندگی روزمره را روایت میکند. چیزی که در این چند سال اخیر در سینمای ایران با استقبال روبهرو شده است. این «زندگیگرایی» اما، در پیچوخمهای روایت سینمای کلاسیک پنهان میشود، گم میشود و بهندرت روی نشان میدهد.
فریتس لانگ یکی از بزرگترین قصهگویان سینمای کلاسیک است. دقیق بودن داستان و بهاصطلاح حجیم بودن آن در آثار لانگ تصادفی نیست. او در آثاری مانند ام (۱۹۳۱)، خشم (۱۹۳۶)، ورای شکی معقول (۱۹۵۶) داستان را بهشدت دقیق و «پُرملاط» تعریف میکند. نخستین درسی که از سینمای لانگ میگیریم این است که تماشاگر را نباید در سینمای روایی به حال خودش رها کرد. او آمده تا برایش قصه بگویند. داستان جلادان نیز میمیرند بسیار دقیق است. راینهارد هایدریش جلاد هیتلر در چکسلواکی به دست یکی از مخالفان نازیها به نام دکتر اسووبودا کشته میشود. اتومبیلی که قرار بود اسووبودا پس از ترور با آن فرار کند کشف میشود و او در معرض خطر دستگیری است. هنگام فرار زنی به نام ماشا نووتنی مسیر فرار او را بهدروغ به مأموران نازی گزارش میدهد. دکتر اسووبودا که جایی برای پنهان شدن ندارد به خانهی ماشا میرود و با خانوادهاش از جمله پدرش پروفسور نووتنی استاد تاریخ آشنا میشود. نازیها قاتل را پیدا نکردهاند، پس تا پیدا شدن او مردم عادی را تیرباران میکنند. پدر مارشا هم دستگیر میشود. مارشا اکنون باید میان پدرش و فعالیت ضد نازیها یکی را انتخاب کند. از سوی دیگر فردی خائن به نام امیل چاکا در میان مبارزین نفوذ کرده ولی شناسایی میشود. گروبر بازرس باهوش گشتاپو، دکتر اسووبودا را شناسایی میکند اما در جدال با دکتر کشته میشود. سرانجام و پس از پیدا شدن جسد بازرس گروبر در خانهی امیل چاکا تمام مردم شهر علیه چاکا و فعالیتهایش بر علیه نازیها شهادت میدهند. چاکا به عنوان قاتل هایدریش معرفی میشود اما نازیها کاملاً آگاهند که مردم یک شهر آنها را بازی دادهاند. فیلمنامهی جلادان... را برتولت برشت، به همراه لانگ و جان وکسلی نوشتهاند. داستان فیلم حتی برای لحظهای تماشاگر را رها نمیکند. ابتدا اعلام میشود که هایدریش کشته شده است. بر خلاف فیلمهایی با مضمون «قاتل کیه؟» بهسرعت مشخص میشود که دکتر اسووبودا قاتل است. تعلیقی که در ادامه لحظه به لحظه اوج میگیرد این است که آیا دکتر دستگیر میشود؟ ماشا به طور اتفاقی شاهد فرار دکتر از دست نازیها بوده. ظاهراً گمراه کردن نازیها و آدرس غلط دادن به آنها خطری برای ماشا ندارد. اما با آمدن دکتر به خانهی پروفسور نووتنی، در واقع ماشا و پدرش وارد داستان ترور هایدریش میشوند. نازیها پروفسور را هم دستگیر میکنند تا او را نیز همراه دیگر مردمی که دستگیر شدهاند تیرباران کنند. آیا ماشا دکتر اسووبودا را لو میدهد؟ در واقع نقطهی عطف داستان اینجا است. اما لانگ و همکاران فیلمنامهنویسش با وارد کردن عنصر تازهای در قالب فرد خائنی به نام امیل چاکا، نقطهی عطف واقعی داستان را رقم میزنند. نیروهای مبارز به چاکا مظنون شدهاند. آنها میدانند فرد خائنی که پیش از این تعدادی از مبارزین را لو داده، آلمانی میدانسته. یکی از مبارزین که گارسن یک کافه است، جوکی را به زبان آلمانی در مورد هیتلر تعریف میکند. چاکا بهشدت خندهاش میگیرد. او خودش را لو داده است. اما چاکا موقتاً موفق میشود جان سالم در ببرد. از سوی دیگر شخصیتی به نام بازرس گروبر در داستان وجود دارد که بسیار باهوش است. سماجت او باعث میشود تا سرانجام بفهمد در روزی که هایدریش به قتل رسید، دکتر اسووبودا در بیمارستان نبوده و یکی از همکارانش را به جای خودش گذاشته است. گروبر در یک درگیری با دکتر و همکار او کشته میشود. تا این جای داستان ظاهراً همه چیز سر جای خودش قرار دارد. بازرس گروبر که بزرگترین مانع بر سر راه دکتر و مبارزین بوده، حذف شده اما هنوز معضل اصلی که گروگانها باشند، حل نشده است. بهترین راهحل برای «بستن» داستان چه میتوانست باشد؟ چهگونه ممکن بود بتوان هم جان گروگانها را نجات داد و هم جان دکتر اسووبودا را؟ بهترین پاسخ امیل چاکا است.
این را به یاد داشته باشیم که به عنوان تماشاگر سینما همیشه دوست داریم به جای قهرمان یا قهرمانان فیلم باشیم. دلمان میخواهد اگر شخصیتی منفی به سزای عملش میرسد، ما نیز در این کار دخالت داشته باشیم. در ابتدای این یادداشت اشاره شد که سینمای کلاسیک چنین امکانی را برای تماشاگرش فراهم میکند. هر بار که مدرکی علیه چاکا رو میشود و واکنش توأم با حیرت او را میبینیم، شک نمیکنیم که خواستهی ما دارد برآورده میشود. مستخدم چاکا میگوید که بازرس گروبر به خانهی چاکا آمد. پیرزن صاحبخانه تأیید میکند که چاکا را دیده است. چاکا اینها را توطئه علیه خودش قلمداد میکند اما افسر ارشد گشتاپو معتقد است که نمیشود مردم یک شهر علیه یک نفر توطئه کرده باشند. سرانجام چاکا به عنوان عامل ترور هایدریش معرفی میشود و ترتیب قتلش را میدهند. اکنون آرزوی تماشاگر برآورده شده است. اما هوشمندی فیلمسازی مانند لانگ در این است که یادش هست داستانی که تا این لحظه روایت کرده باورپذیر نخواهد بود اگر پایانبندی مناسبی نداشته باشد. پایان جلادان... که در واقع در نمای پایانی شکل میگیرد، نتیجهگیری افسر ارشد آلمانی در گزارشی است که برای برلین ارسال میکند. او اعلام میکند که نتوانستهاند قاتل اصلی را پیدا کنند و مجبور شدهاند یکی از جاسوسان خودشان به نام امیل چاکا را به عنوان قاتل هایدریش معرفی کنند. فریتس لانگ میداند که ضدقهرمان نباید احمق و دستوپاچلفتی جلوه کند. یادمان هست که یکی از افسران نازی - همان که انگشتانش را یک به یک به صدا درمیآورد - مجسمهی بلاهت است اما فیلمنامهنویسان انرژی پایانی یک فیلم روایی را فراموش نمیکنند. آنها داستان را با افسری تمام میکنند که میداند از مردم یک شهر رودست خورده است. میداند حقیقت جای دیگری است. اما ترجیح میدهد خودش را به نفهمیدن بزند. لانگ و برشت در واقع به ما میگویند ضدقهرمان را هیچگاه دستکم نگیریم.