آیا بازیگر واقعاً میتواند خجالتی باشد؟
سیدنی لومت
بیایید سعی کنیم تمام تعریفهای قبلی در مورد بازیگران را کنار بگذاریم: بازیگران یک مشت گاواند؛ احمق و فاسد هستند؛ زیادی بهشان پول میدهند؛ از خودراضی و تند مزاجند و غیره. بازیگران بخش مهمی از هر فیلمی هستند. خیلی وقت ها دلیل ساختن یک فیلم حضور آنها است. (ای کاش تئاتر چنین ستارگان باوفایی داشت). آنها هنرمندانی بازیگرند و بازیگران آدمهای پیچیدهای هستند. من عاشق آن ها هستم چون آدمهای شجاعیاند. هر کار خوبی نیازدارد که افکار و احساسات شخصی را بیرون بریزیم. یک نوازنده از طریق سازهایی که مینوازد با احساساتش ارتباط برقرار میکند و یک رقصنده از طریق حرکات بدنش این کار را انجام میدهد. استعدادبازیگری یعنی چیزی که بازیگر از طریق آن افکار و احساسات خود را به شکلی بیواسطه با مخاطب پیوند میزند. به عبارت دیگر «سازی» که بازیگر آن را می نوازد؛ خودش است. اشک ها و لبخند های او؛ احساسات و حالات چهره اش، خشم و رمانتیک بودنش؛ شفقت و یا نقصهای وجودیاش برای هر کسی که به پردة سینما نگاه میکند؛ به نمایش در میآید. این کار سادهای نیست. درواقع اغلب دردناک است.
بازیگران فراوانی هستند که که خیلی خوب میتوانند ادای زندگی را دربیاورند. در چنین مواردی تمام جزییات به خوبی ملاحظه و به طور دقیق رعایت میشوند. اما در این میان یک چیز وجود ندارد. این فرد زنده نیست. من دوست ندارم که زندگی روی پردة سینما تکثیر شود. دلم میخواهد زندگی آفریده شود. تفاوت در درجة آشکارسازی بازیگر است. من خیلی روش زندگی پل نیومن را تحسین میکنم. آدم شریفی است. خیلی هم توی خودش است. ما قبلاً در دهة 1950 در تلویزیون با هم کار کرده بودیم؛ برای همین وقتیهیئت منصفه را میساختم فوراً با هم احساس راحتی کردیم. در پایان دو هفته تمرین، اصطلاحاً زده بودیم به دل فیلم نامه، یعنی بدون این که میان دو صحنه توقفی کنیم آنها را تمرین میکردیم. مشکل بخصوصی پیش نیامد. درواقع به نظر میآمد که کار، پیشرفت خیلی هم خوبی هم دارد. یک روز وقتی کار به پایان رسید از پل خواستم تا چند لحظه بماند. بهش گفتم وقتی مسائل محتمل به نظر میرسند ما نباید به آن سطح عاطفی که هر دو از می دانیم در فیلم نامة دیوید ممت وجود دارد؛ لطمه بزنیم. به او گفتم شخصیت پردازی اش خوب است اما هنوز فرد زندهای که نفس میکشد؛ از دل آن شخصیت بیرون نیامده است. آیا مشکلی وجود دارد؟ پل گفت هنوز دیالوگ هایش را حفظ نکرده و هر وقت که این کار را بکند، همه چیز بهتر پیش خواهد رفت. گفتم که به نظر من این مسأله ربطی به دیالوگها ندارد. گفتم جنبة بخصوصی در شخصیت فرانک گالوین هست که تا الان درنیامده است. گفتم نمیخواهم خلوتش را به هم بریزم اما این فقط خود اوست که می تواند در مورد این بخش از شخصیت و در واقع این بخش از وجود خودش تصمیم بگیرد. گفتم نمیتوانم در مورد این تصمیمگیری کمکی بکنم. خانه هایمان نزدیک هم بود و با هم سوار ماشین شدیم. آن غروب در سکوت گذشت. روز دوشنبه پل برای تمرین آمد و غوغا کرد. عالی بود. شخصیت و تصویری که از آن ارائه شده بود؛ جان گرفت. میدانستم تصمیمگیری در مورد آشکار ساختن بخشی از وجودش که شخصیت فیلمنامه به آن نیاز داشت؛ برای پل دردناک بود. اما او بازیگری بود که خودش را وقف کارش کرده بود و به همان اندازه آدمی از خود گذشته نیز بود. بله در واکنش به عنوان این بخش از کتاب، باید بگویم پل آدمی خجالتی بود. و یک بازیگر فوقالعاده. و یک رانندة فوقالعادة مسابقات اتومبیلرانی. و آدمی باشکوه.
اگر آن آشکارسازی شحصی این همه برای پل دردناک بوده، تصورش را بکنید که چقدر میتواند برای یک بازیگر زن دردناک باشد. آنها پیش از این که تمرینی در کار باشد بایستی بروند پوست صورتشان را بکشند؛ حواسشان باشد که پیش از شروع فیلم برداری پنج یا شش کیلو از وزنشان کم کنند؛ لبهایشان را بوتاکس کرده و رنگ موها را عوض کنند و... اصلاً پیش از آن که بحثی در مورد عواطف یا شخصیت پردازی در کار باشد؛ بازیگران زن بر اساس فیزیکشان پذیرفته یا رد میشوند. این کار تحقیر آمیز است و از همه بدتر این که آنها میدانند وقتی به چهل یا چهل و پنج سالگی برسند؛ نسبت به بازیگران مرد، روز به روز پیشنهادهای کمتری برای بازی دریافت خواهند کرد. برای ریچارد گیر چهل و دو ساله این امکان هست که با جولیا رابرتز بیست و سه ساله همبازی شود اما حتی فکرش را نمیتوان کرد که معکوس این ماجرا امکان داشته باشد.
معمولاً یکی دو هفتهای تمرینهای ما طول میکشند. بر این اساس که شخصیتها چقدر پیچیده باشند، گاهی کار بیشتر از حد معمول طول میکشد. در مورد سفر طولانی روز به شب چهار هفته و در مورد هیئت منصفه سه هفته طول کشید. معمولاً دو سه روز اول را پشت میزی می نشینیم و در مورد فیلم نامه حرف میزنیم. البته اولین چیزی که بایستی مشخص شود درونمایه است. سپس وارد هر شخصیت، هر صحنه و هر دیالوگ میشویم. دقیقاً شبیه همان کاری که با فیلمنامه نویس انجام می دهیم. موقع تمرین همة بازیگران اصلی حضور دارند. گاهی یک بازیگر با شخصیتی که تنها در یک صحنه ظاهر می شود مشکل دارد. در هفتة دوم تمرینها برای یکی دو روز بازیگر آن نقش کوچک را سر تمرینها میآورم. ابتدا بیوقفه فیلمنامه را میخوانیم و سپس یکی دو روز را صرف خرد کردن فیلمنامه به اجزای سازندهاش میکنیم و با پایان یافتن این کار در روز سوم بار دیگر بیوقفه فیلمنامه را از سر تا ته میخوانیم. یکی از ویژگی های جالب چنین فرایندی این است که پس از سه روز تمرین معمولاً دوباره خواندن بیوقفة فیلمنامه، به اندازة روز اولی که خوانده میشود جذاب نیست. اما غریزه در بازیگری، به علت تکرار، به سرعت رنگ میبازد. ماهیت فیلمسازی تکرار است. بنابراین به جبران از دست رفتن غریزه بایستی «کنش هایی» را جانشین کرد تا عواطف را برانگیزند. برای همین دو روز در این مورد بحث میشود. به عبارت دیگر کمکم از تکنیک استفاده میکنیم. زمانی که به خوانش دوم میرسیم، غریزه تحلیل رفته و هنوز به اندازة کافی وقت پیدا نکردهایم تا دنبال برانگیزندة عاطفی مورد نیاز بازیگر بگردیم. برای همین دوبارهخوانی فیلمنامه آنچنان که باید به دل نمینشیند. در همین مدت میبینیم آیا فیلمنامه نیازی به بازنویسی دارد یا نه. کمکم متوجه میشویم که آیا در شخصیت یا طرح داستانی تحولها و دگرگونیهایی هست که جا افتاده باشند یا نه و این که تمامی اطلاعات ضروروی به وضوح انتقال پیدا کردهاند و آیا فیلم خیلی طولانی نیست؟ یا دیالوگهایش به اندازة کافی پخته هستند یا نیستند. اگر قرار باشد تغیری اساسی در کار صورت بگیرد؛ ممکن است نویسنده چند روزی برود و روی فیلمنامه کار کند. تغییرات مختصر را میشود همان جا در محل تمرینها اعمال کرد.
روز چهارم شروع میکنم به میزانسن دادن (طرح ریزی) به صحنهها. هر صحنة داخلی که از آن برای فیلم استفاده میکنیم؛ باید با نوار چسب و در ابعاد واقعی علامت گذاری شود. نوار چسب ها در رنگ های مختلف هستند و برای همین همه میدانند در کدام اتاق کار می کنیم. مبلمان در همان جایی قرار داده میشود که باید در فیلم دیده شوند. تلفنها، میزها، رختخوابها، چاقوها، اسلحهها، دستبندها، قلمها، کتابها، کاغذها...همه چیز. دو صندلی پهلو به پهلوی هم، که زیر پایشان نوشته شده «از این جا رد شوید»، «روی این خط بنشینید» همه چیز را به صحنه می بریم: تعقیبها، جنگیدنها، قدم زدن در سانترال پارک، هر چیزی که در درون یا بیرون رخ میدهد. من بهش می گویم «برپا کردن همه چیز». این روند دو روز و نیم طول میکشد. سپس دوباره همه چیز را مرور کرده و یقین پیدا میکنیم که در صحنهپردازیها هر حرکتی، برگرفته از بحث هایی است که دور یک میز با هم داشتهایم. پیش از تمرینها هیچ بخشی از کار را در ذهن ندارم. درمورد حرکتهای دوربین نیز همین طور است. دلم میخواهد ببینم غرایز بازیگران چگونه آنها را هدایت میکند. دوست دارم هر گامی برگرفته از گام قبلی باشد: از خوانش تا اجرا، تا تصمیمگیری در مورد نحوة فیلمبرداری فیلم. این روش توقف و مرور و دوباره ادامه دادن، دو روز و نیم طول میکشد. اکنون در روز نهم هستیم. از فیلمبردار میخواهم تمرینها را نگاه کند. نویسنده در تمام مدت حواسش به کار هست و اگر از تهیهکننده خوشم بیاید از او دعوت میکنم از تمرینها تصویربرداری کند.
در واپسین روز تمرین، یکی دو بار کار را مرور میکنیم. البته من همیشه بر اساس توالی سکانسها تمرین میکنم. به این دلیل که هیچ وقت فیلمها بر اساس سکانس فیلمبرداری نمیشوند. بر اساس دستیابی به لوکیشن، بودجه، در دسترس بودن بازیگرانی که نقشهای کوتاه دارند، مجاورت لوکیشنها و الویتهای فراوان دیگر، فیلمبرداری یک فیلم بایستی بر اساس برنامهریزی انجام شود. تمرین بر اساس توالی سکانسها به بازیگران حس تداوم میبخشد و کاری میکند تا درحال و هوای شخصیتها باقی بمانند، بنابراین وقتی فیلمبرداری شروع میشود، فارغ از ترتیب آن، میدانند دقیقاً کجای کار هستند. زمانی از هوارد هاوکس خواستند که مهمترین عنصر در بازی یک بازیگر را نام برد. پاسخ او «اعتماد به نفس» بود. به یک معنا این واقعا چیزی است که در طول تمرین بایستی رخ دهد: بازیگران با آشکار ساختن درونشان، اعتماد به نفس را تمرین میکنند. آنها این را از من آموختهاند. من مانع آنها نمیشوم. اگر بازیگران جلوی دوربین گیر نکنند و به کارشان ادامه بدهند؛ من هم مانع کارشان نمیشوم. آنها بایستی بتوانند به من اعتماد کنند و بدانند من آنها و کاری را که انجام میدهند «احساس» میکنم. اعتماد مشترک مهمترین عنصر میان بازیگر و من است.
من در the fugitive kind با مارلون براندو کار کردهام. او آدم بدگمانی است. او عادت دارد در اولین روز فیلمبرداری کارگردان را آزمایش کند. او دو نمای ظاهراً شبیه هم بازی میکند که در یکی واقعاً دارد از ته دل بازی میکند و در دیگری صرفاً نشان میدهد که حسش چگونه بوده است. آن وقت منتظر میماند تا شما در مقام کارگردان کدام یک از این دو برداشت را میپذیرید. اگر کارگردان برداشت اشتباه، یعنی همان «ظاهرسازی» را انتخاب کند او یا تا آخر همان نوع بازی را ارائه میدهد یا دل کارگردان را خون میکند و یا هر دو. هیچکسی حق ندارد دیگران را به این شکل آزمایش کند ولی من درک میکنم چرا او این کار را انجام میدهد. او دوست ندارد درونیات خودش را برای کسی بیرون بریزد که قادر نیست ببیند براندو دارد چه میکند.
زمانی که بازیگران دارند مرا میشناسند، من هم چیزهایی در موردشان میفهمم. این که چه چیزی تحریکشان میکند؟ چه چیزی راهشان میاندازد؟ چی نگرانشان میکند؟چگونه تمرکز میکنند؟آیا تکنیکی را به کار میگیرند؟ از چه روش بازیگری استفاده میکنند؟ «متد» که بر اساس آموزههای استانیسلافسکی شکل گرفته بود و در بین بازیگران اکتورز استودیو مشهور شد؛ تنها شیوة بازیگری نیست. رالف ریچاردسن که دستکم سه اجرای درخشان در تئاتر و سینما از او دیدهام، از یک سیستم موسیقایی کاملاً شنیداری استفاده میکرد. در طول تمرینهای سفر طولانی روز به شب او پرسش سادهای پرسید.چهل و پنج دقیقه طول کشید تا جوابش را دادم، (من خیلی حرف میزنم). رالف لحظهای مکث کرد و سپس با لحن پرطنینی گفت «میئ.نم منظورت چیه بچه جون: یک کمی صدای ویلون بیشتر باشه و صدای فلوت یک کمی کمتر باشه» این را بگویم که، مسحور این حرف شدم. البته او هم مرا سرجایم نشاند و به من گفت این قدر پرچانگی نکن. از آن به بعد با زبان موسیقی با هم حرف میزدیم: «رالف یک کمی نتها با فاصله اجرا بشن»، «رالف، یک گام آهستهتر». بعدها پی بردم وقتی او قرار بود در تئاتر روی صحنه برود؛ برای این که گرم شود، در اتاق گریم ویلون میزده. او عملاً از خودش به عنوان یک ساز استفاده میکرد. دیگر بازیگران بر اساس ریتم بازی میکنند «سیدنی، ریتمشو بهم بده» پاسخ این بود «دام- د-دام-د-دام-د-دام» بعضیها هم میخواهند دیالوگها را بخوانند که دیگران از این تکنیک بدشان میآید. بازیگران نیز دوست دارند درمورد همدیگر چیزهایی بدانند. آنها خودشان را برای یکدیگر آشکار میکنند و به میزان بسیار زیادی احساسات شخصی را با همدیگر سهیم میشوند.
دلم میخواست در سفر طولانی روز به شب کاترین هپبورن بازی کند. دلیلش نوع بازیگری و پرسونای قدرتمند او بود. هماهنگی در ویژگیهای بسیار قوی یک شخصیت با ستارهای که نقش چنین شخصیتی را بازی میکند؛ مجذوبکننده است. اگر ستارة بزرگی در اختیار داشته باشید؛ آن ویژگی قدرتمندانه در هر برداشتی رسوخ میکند. حتی با حضور بازیگری درخشان مانند رابرت دونیرو که ستاره نیست ولی دارای منش شخصی است، این خود رابرت دونیرو است که روی پرده جان میگیرد. بعضاً به این دلیل که او به شکلی درخشان از خودش استفاده میکند. تنها وسیلهای که بازیگر در اختیار دارد، خود اوست. اما به نظر من چیز بیشتری هم هست. یک شیمی اسرارآمیزی میان تماشاگر و بازیگر وجود دارد. گاهی این مسأله به زیبایی یک ستاره و جذبة او ربط دارد. اما فکر نمیکنم که تنها پای یک چیز در میان باشد. یقیناً زنهایی جذابتر از مرلین مونرو و مردانی جذابتر از کری گرانت وجود داشتهاند (که در مورد او وجود نداشتهاند). آل پاچینو سعی میکند نگاهش با شخصیتهایی که بازیشان میکند، منطبق باشد. این جا ریش دارد. آنجا موهایش را بلند میکند اما گاهی این چشمان اوست که حتی در لحظات لطیف، به شدت غضبناک هستند و این همان چیزی است که من و دیگران را مفتون میسازد. به نظر من هر ستارهای این حس را ایجاد میکند که در خطر افتاده و با چیزی کلنجار میرود که مهار شدنی نیست. احتمالاً هر بینندهای حس میکند که خود با چیزی دست و پنجه نرم میکند که فراتر از واقع است و ستارة فیلم هم با آن روبهرو است. آیا کلینت ایستوود خود ما نیست؟ یا میشل فایفر یا شون کانری یا هر نام دیگری که شما به ذهنتان میرسد؟ من واقعاً نمیدانم چه چیزی باعث میشود تا یک ستاره ساخته شود اما میدانم که پرسونایی که به شما حملهور میشود یقیناً مهمترین عامل است.
برخی از بازیگران اصطلاحاً خیلی زود خودشان را گم میکنند و دستمزدهای آنچنانی طلب میکنند. یکی از بازیگرانی که بسیار تحسینش میکنم و هیچ وقت چنین کاری نکرد کاترین هپبورن است. او همچنین در برابر هیچ یک از تهیهکنندهها دولا نشد و سر خم نکرد. آن هم در دهههای سی و چهل که اوج دوران کاریاش در کمپانی متروگلدوین مهیر بود. دورانی که بازیگران خیلی از لوییس.ب مهیر واهمه داشتند. او مثل آب خوردن میتوانست یک بازیگر را نابود کند. هپبورن بازیگری بود که خودش داستانی را میخواست، پیدا میکرد. من نمیدانم که آیا او به فیلیپ باری فیلمنامه نویس داستان فیلادلفیا کمیسیونی پرداخت کرده بود یا نه اما او حس میکرد که وظیفه دارد چنین کاری بکند. اولین باری که او را دیدم، وقتی بود که میخواستم سفر طولانی روز در شب را بسازم. او روبروی من و آن سوی اتاق ایستاده بود. آمد به طرفم و گفت «تمرینها رو کی شروع میکنید؟» (نه سلامی و نه علیکی). گفتم «نوزدهم سپتامبر». او گفت «من تا بیست و ششم نمیتونم بیام». پرسیدم «چرا؟» او گفت «آخه یک هفته وقت میخوام تا فیلمنامه رو بخونم. تو بیشتر از من در مورد فیلمنامه میدونی». او آدم جالب و بامزهای بود اما در کارش جدی بود. برایم عالی بود که او با خواندن فیلمنامه، وقت میخواست تا از شخصیتی که قرار بود بازی کند؛ بیشتر بداند. اگر قرار بود نقش شخصیت فیلمم را بازی کند؛ راهش این بود که تنهایش بگذارم. اگر چه او نقشهای بزرگی را بازی کرده بود اما شخصیت مری تایرون در این فیلم به دلیل نیازهای روانی، فیزیکی و عاطفیاش پیچیده بود و بعدی تراژیک داشت. در سه روز نخست تمرین چیزی درمورد شخصیت مری تایرون نگفتم صحبتی طولانی با جیسون رودبارز داشتم که در برابر رالف ریچاردسن و دین استاکول بازی داشت. البته در مورد نمایشنامه هم حرف زدیم. روز سوم که روخوانی را تمام کردیم ، سکوتی سنگین برقرار شد. هپبورن از گوشهای که نشسته بود، به آرامی گفت «وای!»
از آن به بعد کار با هیجان پیش رفت. او میپرسید، حرف میزد، اخم میکرد، تلاش میکرد، شکست میخورد و موفق میشد. او تکهتکه آن شخصیت را بنا کرد. در هفتة دوم همچنان چیزی وجود داشت که مانع از بازی روان او میشد. صحنهای در فیلمنامه بود که آن شخصیت باید کوچکترین پسرش را هل میداد. بر سرش جیغ زده و او را کتک میزد. من گفتم«کیت! دلم میخواد اونو هل بدی و تا جایی که میشه خیلی سخت بزنیش». او همین که میخواست بگوید که این کار را نخواهد کرد؛ حرفش را خورد. سی ثانیهای فکر کرد و سپس گفت «ببینم چی میشه» او آن بازیگر را زد. به چهرة وحشت زدة دین استاکول نگاهی کرد و شانههایش شروع کرد به تکان خوردن. او به تدریج بدل شد به زنی درهم شکسته که از شکست خوردن وحشت داشت. این جنبة مهمی از شخصیت مری تایرون بود. تماشای یک غول بازیگری در چنین حالتی، تجسم عینی بازیگری به شیوة تراژیک بود. پس از آن بازیاش از آن خشکی درآمد. کیت داشت اوج میگرفت.
در پایان تمرینها و دقیقا پیش از فیلمبرداری بازیگران را جمع کردم و در مورد سیستم فیلمبرداریام و عادتهایی که موقع کار دارم، برایشان حرف زدم و گفتم اگر در طول فیلمبرداری به چیزی احتیاج داشته باشند، به من بگویند. به آنها گفتم «در ضمن از شما دعوت میشود تا راشها را تماشاکنید» وقتی داشتیم میرفتیم، کیت مرا گوشهای کشید و گفت« سیدنی! من تا به حال در هر فیلمی که بازی کردهام؛ راشهای خودم را دیدهام. ولی دلم نمیخواد راشهای فیلم تو را ببینم. دارم شیوة کار کردنت را میبینم. کار بوریس را هم میشناسم (بوریس کافمن مدیر فیلمبرداری فیلم من بود) با هم صادق باشیم. قرار نیست کسی توی کارم به من کمکی بکند. اگر من بیام و راش را ببینم، چی میشه؟-او دستس را گذاشت زیر چانهاش و به آرامی آن را فشرد و ادای به فکر فرو رفتن را درآورد- من به تمام قدرتم نیاز دارم تا تمرکز کنم و فقط نقشم را بازی کنم». اشک به چشمانم دوید. هیچ وقت بازیگری با این همه شجاعت و اعتماد به دیگران ندیده بودم که این قدر خودش را بشناسد و وقف کارش کرده باشد. او عادتهای سی سالهاش را کنار گذاشته بود چون میدانست مانع کارش میشوند. غول بازیگری یعنی این.